زیدآبادی: به خدا که خجالت هم چیز بدی نیست! – تابناک

به گزارش «تابناک»، احمد زیدآبادی در روزنامه اعتماد نوتشت:

در دو سه دهه پیش، حرفه روزنامه‌نگاری اگر هم خرده‌لطفی داشت، به ندرت سبب شهرت کسی می‌شد.
در واقع، هیچ زمینه‌ای برای عرض اندام روزنامه‌نگاران وجود نداشت. چند نفری هم که شهرت و معروفیتی به هم زده بودند، از بابِ شهرت برادر حاتم طایی بود، یعنی از راه پرونده‌سازی و حمله به چند روشنفکر حاشیه‌نشین یا تعدادی دولتمرد رو به انزوا، به چنان جایگاه رفیعی دست یازیده بودند.

باری، در آن دوران بولتن‌هایی از طرف خبرگزاری رسمی و معاونت مطبوعاتی ارشاد به مدیران مسوول روزنامه‌ها ارسال می‌شد که مهر درشت «محرمانه» یا «خیلی محرمانه» روی جلدشان جلب‌توجه می‌کرد.

این بولتن‌ها یا متن پیاده‌شده برنامه رادیوهای فارسی‌زبان خارج از کشور بودند یا ترجمه مشتی مقالات بی‌سر و ته برخی از بی‌اهمیت‌ترین مجلات و روزنامه‌های کم‌اعتبار اروپایی و امریکایی در آنها منعکس شده بود.

مدیران مسوول روزنامه‌ها نه علاقه‌ای به مطالعه این بولتن‌ها داشتند و نه اصولا محتوای آنها به کارشان می‌آمد. از این رو، معمولا بولتن‌ها را در اختیار تحریریه و به خصوص سرویس خارجی می‌گذاشتند تا اگر روزنامه‌نگاری وقت و حوصله کرد، نگاهی به آنها بیندازد. 
روشن است که متن پیاده‌شده برنامه‌های خبری و تفسیری رادیو بی‌بی‌سی که پدر مرحوم من هم از طریق یک رادیوی دو موج می‌توانست هر شب و روز در روستای‌مان در حاشیه کویر به آن گوش دهد، اصولا چندان نکته محرمانه‌ای نداشت که یک روزنامه‌نگار را به مطالعه بولتن‌ها راغب و مشتاق کند! به همین علت، حتی کسی وسوسه تورق آنها را نیز به خود نمی‌داد چه رسد به اینکه بخواهد آنها را بخواند.

در اوایل کار معمولا به مسوول آرشیو روزنامه‌ها گفته می‌شد که بولتن‌های قدیم را پس از دریافت شماره‌های جدید، در جایی آرشیو کنند، اما چون تمام کارایی آنها فقط اشغال فضا بود، پس از مدتی بی‌خیال آرشیو آنها شدند. از این جهت، بولتن‌ها پس از یک هفته سرگردانی در روی میزتحریر سرویس‌های روزنامه، نهایتا به جایگاهی که مستحق آن بودند، روانه می‌شدند. منظور اینکه نظافتچی روزنامه آنها را سرازیر سطل زباله می‌کرد تا به همراه دیگر کاغذهای باطله برای تبدیل شدن به مقوا به محل‌های بازیافت ارسال شوند.

با همه این احوالات، شاید تعجب کنید که من تنها روزنامه‌نگاری بودم که به قصد احتمالِ یافتنِ خبر یا تحلیلی متفاوت، از خیر مطالعه همین بولتن‌های پوچ و بی‌محتوا هم نمی‌گذشتم! از آنجا که در محل تحریریه روزنامه‌های اطلاعات یا همشهری، وقتی برای خواندن این بولتن‌ها باقی نمی‌ماند، بنابراین، آخر وقت اداری یک نسخه از آنان را با خود به منزل می‌بردم تا در اوقات فراغتم نگاهی به آنان بیندازم.

معمولا بعد از مطالعه، آنها را در گوشه‌ای کنار روزنامه‌های باطله انبار می‌کردم تا زمانِ مناسبِ بیرون ریختن آنان فرا رسد. مشخص است که بردن بولتن‌ها به منزل و نگهداری آنها و همین‌طور بیرون ریختن‌شان از نظر من کاری سهل و آسان می‌نمود. واقعا از کجا باید می‌دانستم که خبر یا مصاحبه‌ای که پدرم بدون هرگونه مانع و رادعی با رادیوی دوموجش در زیدآباد می‌شنید، خواندنش می‌تواند برای من خطرناک باشد؟

خطر را روزی دریافتم که اکبر گنجی پس از بازگشت از برلین، دستگیر و روانه بازداشتگاه شد. چیزی نگذشت که حفظ و نگهداری اسناد محرمانه و خیلی محرمانه به عنوان اتهام او اعلام شد. با شنیدن خبر، با خود گفتم، این اکبر هم عجیب موجودی است! نه فقط به اسناد محرمانه و خیلی محرمانه دسترسی داشته بلکه آنها را در منزل هم نگه می‌داشته است! اما به زودی کاشف به عمل آمد که اسناد محرمانه و خیلی محرمانه در منزل گنجی نیز مشابه همان بولتن‌هایی بوده که من هم به خانه برده و سپس ضایع می‌کردم! ‌ای دل غافل! چه خوب شد که اول گنجی را دستگیر کردند وگرنه من هم از خواب غفلت بیدار نمی‌شدم که به جای آنکه بولتن‌ها را به خانه ببرم در همان محل روزنامه راهی سطل آشغال کنم!

راستش حالا هم وقتی پای افشای اسناد محرمانه و خیلی محرمانه توسط مطبوعات و رسانه‌ها به میان می‌آید و بلافاصله انواع و اقسام دوایر دولتی و امنیتی و قضایی برای رسیدگی و مجازاتِ رسانه افشاگر بسیج می‌شوند، یاد آن بولتن‌های خیلی محرمانه و بسیار خطرناک می‌افتم!

به خدا که خجالت هم چیز بدی نیست اما ظاهرا در این مملکت آب شده و به زمین رفته است!

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا