تیتر یک

ببینید: «ناگهان حس کردم سرم می‌سوزد» / گزارشی از انفجار نخست وزیری با نگاهی به کتاب خاطرات سرهنگ کتیبه

به گزارش هشت صبح و به نقل از انتخاب :

 

پایگاه خبری «انتخاب»، مهرشاد ایمانی: فردا ششم مهر سالگرد درگذشت محمدمهدی کتیبه است؛ فردی که از انفجار دفتر نخست‌وزیری در ۸ شهریور ۶۰ جان سالم به در برد؛ به این بهانه نگاهی می‌اندازیم به روایت‌های او از روز انفجار و چگونگی نجاتش.

او در سال ۹۹ و در ۸۱ فوت کرد، اما هنوز هم روایت‌هایش از روز انفجار جالب توجه و تازه است.

بعد از ظهر هشتم شهریور سال ۶۰ بود که دفتر نخست‌وزیری بر اثر انفجار بمب منفجر شد و محمدعلی رجایی، رئیس‌جمهور، محمدجواد باهنر، نخست‌وزیر، عبدالحسین دفتریان، مدیرکل مالی اداری نخست‌وزیری و یک پیرزن عابر در بیرون ساختمان کشته شدند و شش روز پس از این واقعه هوشنگ وحید دستجردی، رئیس وقت شهربانی که در جلسه حضور داشت هم بر اثر شدت جراحات ناشی از سوختگی شهید شد و خسرو تهرانی، مسئول اطلاعات نخست‌وزیری، سرهنگ موسی نامجو، وزیر دفاع، یوسف کلاهدوز، جانشین فرمانده سپاه، سرتیپ شرف‌خواه، معاون نیروی زمینی، سرهنگ اخیانی، معاون ژاندارمری، احمد وحیدی و سرهنگ کتیبه، رئیس اداره دوم ارتش با وجود جراحات وارده جان سالم به در بردند.

کتبیه روایت خود از روز انفجار را اینگونه روایت می‌کند: «زمانى که من وارد شدم هنوز خیلى از آقایان نیامده بودند. من قصد داشتم در محلى که تیمسار وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر نشست، بنشینم ولى بعد منصرف شدم و سه-چهار صندلى پایین‌تر نشستم. آقایان نیز به این‌ترتیب نشستند: آقاى رجایى بالاى میز و آقاى باهنر در کنار ایشان سمت چپ و آقاى کشمیرى مقابل آقاى باهنر سمت راست نشست. آقاى وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر و بعد از ایشان، آقاى اخیانى به جاى فرماندهى ژاندارمرى کل کشور نشسته بود و بعد از ایشان من بودم و در کنار من آقاى سرورالدینى، معاون وزیر کشور و بعد از ایشان آقاى خسرو تهرانى از اطلاعات نخست‌وزیرى و آقاى کلاهدوز که قائم‌مقام سپاه بودند، این‌ها در سمت چپ میز بودند. آن طرف تیمسار شرف‌خواه معاون نیروى زمینى، سرهنگ وحیدى معاون هماهنگ‌کننده ستاد مشترک، سرهنگ وصالى فرمانده عملیات نیروى زمینى و سرهنگ صفاپور فرمانده عملیات ستاد مشترک نشسته بودند».

بر اساس گفته‌های کتبیه، رأس ساعت سه بعد از ظهر جلسه شروع می‌شود و طبق روال معمول در ابتدای جلسه رئیس شهربانى کل کشور وقایعى را که در طول هفته اتفاق افتاده بود بیان کرد و بعد از آن وحید دستجردى شروع به خواندن گزارش کار جلسه کرد و در بند آخر گزارشش درباره به شهادت سرگرد همتى حرف می‌زند. رجایى از فرمانده سپاه سؤال می‌کند که مرگ این سرگرد اتفاقى بوده یا عمدى؟ و آقاى کلاهدوز می‌گوید که اتفاقی بوده. کتبیه می‌گوید که بعد از سخنان کلاهدوز من گفتم همتى در دانشکده افسرى با من بوده و داراى سوابق خوبى است. او ادامه می‌دهد که قضیه را شرح مى‌دادم که یک مرتبه احساسى در من به‌وجود آمد و ناخودآگاه ایستادم. سرم هم مى‌سوخت و چشمم نیز بسته بود، دست که به سرم بردم متوجه شدم آتش از روى موهایم بالا مى‌رود، بعد که چشمم را کمى باز کردم دیدم که سالن پر از دود غلیظ قهوه‌اى رنگ است. 

او می‌گوید: «چون سابقه بمب‌گذارى در حزب جمهورى وجود داشت، احساس کردم که این‌جا نیز بمب‌گذارى شده و دیگر لحظات آخر زندگى ماست. میزى که دور آن نشسته بودیم که شاید ده متر طول داشت، اصلا سرجایش نبود. بعد که حواسم کمى متمرکز شد متوجه شدم که دست و پاى من سالم است و حرکت مى‌کند. از در سالن که خُرد شده بود بیرون آمدم. آن‌جا همه متوحش و نگران بودند. من به راننده‌ام که هراسان شده بود گفتم: زود ماشین را بیاور. او ماشین بنزى را که سوار مى‌شدم، آورد. من سریع به طرف ماشین رفتم و آقاى سرهنگ وحیدى هم به دنبال من سوار ماشین شد. ما سوار ماشین شدیم و به بیمارستان روبه‌روى دفتر نخست‌وزیرى براى پانسمان رفتیم».

کتبیه می‌گوید که در بیمارستان گفتند وسایل و امکانات نداریم و کتبیه به راننده‌اش می‌گوید برو و هرچه می‌توانی تهیه کن و بعد از تهیه وسایل پانسمان، او را بستری و تحت درمان قرار می‌دهند.

این سرهنگ نجات‌یافته از انفجار نخست‌وزیری روایت می‌کند که وقتی افسران و افرادى که براى عیادت به بیمارستان مى‌آمدند از وضعیت رجایى و باهنر سؤال مى‌کردم و آن‌ها نمى‌گفتند که آن دو شهید شده‌اند، بلکه مى‌گفتند که آن‌ها را به جاى دیگری منتقل شده‌اند.

او با خانواده‌اش از طریق بی‌سیم به همسرش خبر می‌دهد که در بیمارستان بستری است و دچار کمی سوختگی شده است و همسرش سریع به بیمارستان می‌رود. بیمارستان محلی امن برای کتبیه نبود، زیرا او تصور می‌کرد که ضدانقلاب ممکن است هر لحظه سر برسند. او به دکتر کیازند که از آشنایانش بود زنگ می‌زند و می‌گوید می‌خواهم به بیمارستان تحت ریاست تو بیایم و یک اتاق برایم آماده کنید. او را با آمبولانس افرسی به آن بیمارستان مورد نظرش برده می‌شود. او می‌گوید خبر شهادت رجایی و باهنر را از نامجو که ساعت هفت-هشت شب به ملاقات آمده بود، شنیدم.

روایت کتیبه درباره مسعود کشمیری جالب است؛ فردی که عامل نفوذی مجاهدین خلق در جلسه و عامل اصلی بمب‌گذاری بود. کتیبه می‌گوید که ناجو به من زنگ و گفت که از جنازه کشمیری چیزی پیدا نشده است. تا آن لحظه آن‌ها نمی‌دانستند که کشمیری نفوذی مجاهدین است به همین دلیل نامجو به کتبیه می‌گوید که همه خاکستر‌هایی که در دفتر نخست‌وزیری بود را به عنوان جسد کشمیری جمع کردیم. کتبیه می‌گوید که خاکستر‌ها را به عنوان جسد کشمیری در پلاستیک ریختند و در زمان تشییع پیکر رجایی و باهنر، هم آن را آوردند و جزو شهدای افنجار تشییع‌اش کردند و چند روز بعد از تشییع وقتی خانواده کشمیری می‌روند، متوجه می‌شوند که چند روز قبل از انفجار او، خانواده و حتی وسایل خانه‌اش را به جای دیگری منتقل کرده است تا بعد از عملیات انفجار به آن‌ها ملحق شود.

کتبیه بعد‌ها درباره اینکه چگونه کشمیری توانسته بود به نخست‌وزیری راه یابد گفته بود: «کشمیری که نفوذی منافقین یا سازمان مجاهدین خلق بود در ابتدای انقلاب به عنوان نگهدارنده همه اسناد سری و به کلی سری ارتش و نیروی هوایی توسط رئیس دفتر نخست وزیری در دوران مهدی بازرگان معرفی شد. نه تنها کشمیری بلکه افرادی، چون محمد رضوی، مسئول اسناد سری ستاد مشترک، داداشی، مسئول اسناد نیروی زمینی ارتش و فرد دیگری که نامش را فراموش کرده ام، معرفی شدند. دقیق نمی‌دانم کشمیری چطور از نیروی هوایی به دفتر نخست وزیری راه پیدا کرد و چه کسانی مسئول این برنامه بودند، ولی افرادی که عامل آمدن کشمیری به نخست وزیری بودند، انسان‌های بدی نبودند و عمدی نداشتند، ولی اشتباه کردند».

به هر حال بر اساس روایت کتبیه برای او مشخص نمی‌شود که بمب در دفتر نخست‌وزیری کجا جاساز شده بود. او می‌گوید: «در جلسات شوراى امنیت معمولا یک فلاسک چاى در گوشه سالن بوده و هرکس مایل بود براى خودش چاى مى‌ریخت؛ بنابراین رفت‌وآمد افراد در جلسه چندان محسوس نبود به‌ویژه خود کشمیرى که دبیر و گرداننده جلسه بود چندان جلب توجه نمى‌کرد، من هم متوجه نشدم ایشان چه موقع جلسه را ترک کرده است».

محمد مهدی کتبیه بدون تردید می‌گفت که عامل انفجار دفتر نخست‌وزیری مجاهدین خلق بوده‌اند.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا