دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

مهر روایت می‌کند؛

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

دختران ۹ ساله به دیدار رهبر انقلاب رفتند تا «جشن فرشته‌ها» را در سایه گرم پدرانه او برگزار کنند؛ جشنی که حال و هوای تازه به حسینیه امام داد و فرشته‌هایی که با خودشان رنگ و لعاب آورده بودند.

خبرگزاری مهر- گروه سیاست؛ زینب رجایی: گرچه منطق می‌گوید باید خسته شده باشند، اما دختر بچه‌های تازه به سن تکلیف رسیده، چنان به آسمان می‌پرند و پا بر زمین می‌کوبند که انگار نه انگار چند ساعتی است انتظار می‌کشند.

دست و جیغ و سوت و هورای دهه نودی‌ها، حسینیه امام خمینی را پر کرده است. این شاید یکی از چشم‌نوازترین، جالب‌ترین، شیرین‌ترین، خالص‌ترین و معصومانه‌ترین استقبال‌هایی است که در سال‌های اخیر از ورود «آقا» شده است.

با آمدن رهبر، حسینیه مثل استادیومی که دقیقه نود و چندم، تیم محبوب تماشاچیانش گل زده باشد، تکان می‌خورد. شور و هیجان و عشق و خوشحالی صورت‌ها را پر کرده است. دختربچه‌ها ذوق‌زده شانه یکدیگر را تکان می‌دهند؛ انگار بخواهند به رفیق‌شان یادآوری کنند: «خواب نمی‌بینی! ما واقعا اینجاییم…»

فرش حسینیه با شکوفه‌های چادر رنگی‌هاشان گلباران شده است. صورت‌های دلبر دخترانه از میانه دایره چادرنمازها خودنمایی می‌کند؛ لپ‌هایشان از سرمای هوای جمعه اواسط بهمن ماه گل انداخته و از دو طرف چادر بیرون زده است. چادری که با عشق و به زحمت سعی می‌کنند آن را درست و مرتب روی سرشان بنشانند. دوتا دوتا رو به هم می‌نشینند و با دست‌های کوچک و ظریف، خواهرانه روسری و چادر را روی سر رفیق‌شان سر و سامان می‌دهند.

گرمای حضور فرشته‌ها و جشن تکلیف‌شان، بهار را زودتر از فروردین ماه به بیت رهبری آورده است. اینجا «جشن فرشته‌ها» برپا شده است.

رنگ و لعاب دخترانه از دیوار حسینه بالا می‌رود

اینجا همه‌چیز فرق کرده است. چند هفته پیش برای دیدار زنان با رهبر انقلاب، تنها حدیث بالای جایگاه نگاه‌‎ها را جذب خود کرده بود. اما حالا انگار اینجا جایی دیگر است. رنگ و لعاب دخترانه از در و دیوار حسینیه بالا می‌رود.

درب ورودی را با سه رنگ پرچم ایران آذین بسته‌اند. خبری از آجرهای ستون‌ها نیست؛ همگی با پارچه‌های حریر لیمویی، گلبهی، صورتی و سبز و آبی پوشانده شده‌اند. روی هر ستون پارچه‌ها را مثل دامن‌های عروسکی، با چین‌های مرتب درست کرده‌اند و یک گل بزرگ رویش زده‌اند.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

مربی یکی از مدارس به بچه‌هایش یادآوری می‌کرد که بعد از نماز زیر ستون اول دست چپ منتظرش باشند؛ یکی از دخترها بلند شد و دستش را از زیر چادر نمازش بیرون آورد، به ستون اشاره کرد و گفت: «خانم! خب بگویید همان ستون صورتی خوش‌رنگی که گل سفید بزرگ دارد…»

راست می‌گفت؛ رنگ‌ها سبز و آبی و صورتی معمولی نبودند. همه‌چیز ملیح و ملایم و دخترانه انتخاب شده بود. حتی پرده پشت سر «آقا» که اغلب آبی رنگ بوده، امروز و این بار، به روشنی حضور دختران، رنگ نور به خود گرفته است، انگار امروز همه‌چیز بیشتر می‌درخشد.

آقا هم ماسک صورتی می‌زند؟

گروه‌های دانش‌آموزان دسته‌دسته، دست در دست هم، همراه با مربی‌ مدرسه وارد حسینیه می‌شوند. بعضی‌ها هنوز چادر مشکی سرشان است و روی چادرها کاپشن پوشیده‌اند. بزرگترها برای شیرینی‌ ظاهر دخترکان غش و ضعف می‌روند.

بچه‌ها گرچه ذوق‌زده و بازیگوش‌اند اما حرف‌شنوی دارند و بعد از چند بار تذکر و جابجایی کم‌کم صف‌های نماز را پر می‌کنند.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

بعضی‌ها چادرنمازشان را از مدرسه گرفته‌اند؛ برخی هم از خانه با خودشان آورده‌اند و با بقیه فرق دارند، اما گل وجه اشتراک همه دختران امروز است. دم در ورودی به همه سجاده داده‌اند. سجاده‌ای نباتی رنگ با حاشیه سبز و صورتی. توی کیف هر سجاده هم یک ماسک گذاشته‌اند، ماسک‌های کوچک و صورتی.

مسئول برنامه مدام به بچه‌ها یادآوری می‌کرد ماسک‌هایشان را بزنند. دختر بچه‌ای ماسک آبی روی صورتش داشت. مربی سراغش رفت: «مامان جان! ماسک‌ات را بزن». جواب داد: «ماسک دارم که!» دو زانو روبرویش نشست و گفت: «نه! همان ماسک صورتی که همه زده‌اند. امروز همه قرار است ماسک صورتی بزنند…» دختربچه که دو ساعتی بود انتظار دیدار را می‌کشید با جدیت پرسید: «یعنی آقا هم امروز ماسک صورتی می‌زند؟»

معصومیت سوالش و انتظاری که تمام فکرش را پر کرده بود، مربی مذکور را به خنده انداخت؛ همانطور که ماسک صورتی را پشت گوش دخترک گیر می‌انداخت، گفت: «نمی‌دانم؛ شاید ماسکشان صورتی نباشد؛ باید صبر کنیم تا بیایند…»

فرشته‌ها بهشت را آورده‌اند

سر صف اول نشستم؛ هنوز حرفی نزده دخترکی با چادر نماز سفید و صورتی پرسید: «خاله شما خبرنگاری؟» تایید کردم. گفت: «می‌شود به آقا بگویی بعد از نماز کمی بیشتر پیشمان بماند؟» پرسیدم آقا را چه کار داری؟ معصومانه گردنش را کج کرد و گفت: «یچی! من قبلا هم اینجا آمده‌ام! اما همیشه وقتی آقا آمده رفتم بازی کردم؛ این بار می‌خواهم بنشینم گوش کنم.»

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

اسمش «ریحانه‌زهرا» بود. دم در سجاده نگرفته بود؛ سجاده که برایش آوردند، باز کرد و گفت: «خاله! شما اینجا به کسی که می‌خواهد نماز بخواند مُهر نمی‌دهید!؟» هیچ‌کدام از سجاده‌ها مهر نداشت. گفتم: «برای آنکه مهر توی رفت‌وآمد زیر پا نیاید الان مهر نداده‌اند؛ نزدیک نماز حتما برایتان می‌آورند.»

کنار «ریحانه‌زهرا»، دخترک دیگری با چادرنماز لیمویی رنگ به ما گوش می‌داد؛ گلایه‌مند گفت: «اما من بار اول است که می‌آیم… خاله! خاله! اگر بدانی چقدر خوشحالم! انگار آمدم توی بهشت…» واقعا خوشحال و بی‌تاب بود؛ چشمانش برق می‌زد: «پس آقا کی می‌آیند؟»

فیلم‌ لحظه ورود رهبری که منتشر شد، بلافاصله شناختمش. همان دخترکی که بعد از دیدن آقا، از فرط شوق سرش را با دو دست می‌گیرد و این پا و آن پا می‌کند؛ برمی‌گردد شانه دوستش را با دو دست می‌گیرد و هیجان‌زده تکانش می‌دهد. لحظه‌ای که هرکس دیده دلش حسابی قنج رفته است.

بغض‌ها و خنده‌های انتظار

درحالیکه صف‌های جلو بین بچه‌ها سر جای بهتر رقابت است، چند دختربچه میانه یک صف خالی، نشسته‌اند و آماده نماز می‌شوند.سجاده‌هایشان که پهن شد و چادرها که روی سرهایشان آرام گرفت، یک نفرشان از جا در رفت و دو مشتش را به آسمان کوبید: «صل علی محمد… یاور مهدی آمد!»

دوستانش از جا پریدند و چشم‌هایشان دنبال آقا می‌گشت. وقتی دیدند خبری نیست و دخترک بازیگوش ریز ریز می‌خندد، فهمیدند حتی توی بیت رهبری هم می‌شود شیطنت کرد و به قول خودشان ایستگاه گرفت. به شرط آنکه خلاقیت لحظه‌ای داشته باشی!

رفته‌رفته روی فرش‌ حسینیه امام پر از شکوفه گل‌های بهاری چادرنمازها شد. پشت ستون تنومند ساختمان که با پارچه رنگی آذین شده بود، دختری با روسری و چادر و ماسک تماما سفید پشت به جایگاه ایستاده؛ جلو رفتم: «جانماز نداری خاله؟»

شوک‌زده خندید: «من از تیم انتظامات هستم!»

سر چرخاندم؛ پشت هر ستون خانومی با چادر رنگی خلاف جهت مهمانان ایستاده بود و اوضاع را زیر نظر داشت. تمام تیم انتظامات که میانه صفوف مستقر بودند چادر رنگی به سر داشتند. فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده‌ بودند.

اکثر میهمانان مستقر شدند. دست‌های ظریف دخترانه به آسمان حسینیه نزدیک‌تر می‌شود و دعای فرج می‌خواند. دو دختر به کمک ویلچر آمدند و روی صندلی‌های نماز نشستند. چند نفری هم آهسته‌تر از دیگران با قدم‌های کوتاه دست در دست مربی‌ها وارد حسینیه شدند، یا عینک آفتابی زده‌اند یا ته‌استکانی.

مربی، مسئولیت سه یا چهار دختر کم‌بینا و نابینا را برعهده دارد. «زینب» که عینک آفتابی زده است، در فاصله‌ای که مربی به بقیه دخترها رسیدگی می‌کند، آرام و ذره‌ذره کیف سجاده را لمس می‌کند. دست دیگرش را بر زمین می‌کشد تا نوار قبله را پیدا کند. کسی استقلالش را به هم نمی‌زند.

زینب خوب از پس خودش برمی‌آید. سجاده را می‌اندازد و با دو دست آنقدر از همه جهات به دو طرف بازش می‌کند که خیالش راحت شود گوشه‌ای تا خورده یا کج و کوله باقی نمانده است. با سرانگشت ابتدای سجاده را پیدا می‌کند و مودب و موقر می‌نشیند. روسری‌اش مرتب و چادرش در بهترین حالت ممکن ایستاده است.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

نزدیک‌تر که شدم، حضورم را فهمید. صدای شفاف و کلام متینی دارد، انگار گوینده رادیو باشد: «اگر پیش آقا بروم می‌گویم برای پسرعمه‌ام که کنکور دارد دعا کند… برای سلامتی خانواده‌ام هم دعا کند تا همیشه حالشان خوب باشد» مکث می‌کند: «برای چشم‌های من هم دعا کند…»

حال چشم‌هایش را پرسیدم؛ با همان متانت و شفافیت، محکم و باصلابت گفت: «در دنیا هیچ راه درمانی ندارد؛ پیش همه دکترها رفتیم، ولی دوست دارم آقا هم دعایم کنند شاید چشم‌هایم خوب شد…» چشم‌های من بغض زینب را می‌بیند، اما کاش گوش‌های او صدای بغض من را نشنیده باشند.

چاشنی شعر و شوخی

مجری پشت تریبون رفته است و مدام به بچه‌ها یادآوری می‌کند که صف عقب و جلو مهم نیست. اما چیزی نمانده بود برای نزدیک‌تر نشستن به «آقا»، دخترها بازار سیاه به راه بیندازند.

بالاخره برادران دوقلوی روحانی و جوان، نبض مراسم را در دست می‌گیرند و با شوخی‌هایی که به راه می‌اندازند، حوصله‌های بچه‌ها را از سررفتن نجات می‌دهند.

«بسم‌الله الرحمنِ؟» بچه‌ها داد می‌زنند «رحیم!»

«کریم؟ نه! نشد… بسم‌الله الرحمن؟ » دخترها قوی‌تر فریاد می‌کشند: «رحیم!»

«عموروحانی‌ها» سوره کوثر را با همین فرمان با بچه‌ها تکرار می‌کنند و شعر می‌خوانند: «جشن تکلیفِ منه! خوش به حال ننه‌مِه!» دخترها قاه‌قاه می‌خندند. «نه نه! ببخشید! جشن تکلیفِ منه! خوش به حال عمّه‌مِه!» روی سجاده‌هاشان غش می‌کنند. بالاخره اصل بیت را می‌خوانند: «جشن تکلیفِ منه! چون خدا یار منه…»

عموروحانی‌ها با قرآن و شعر و چاشنی شوخی حسابی بچه‌ها را می‌خندانند و سرگرم‌ می‌کنند.

این همه زیبایی را چطور می‌شود نوشت؟

نیم ساعتی تا اذان مانده است. دخترها چند بار سرودی که قرار است مقابل آقا بخوانند را تمرین کرده‌اند. موقع تمرین طوری از ته دل می‌خوانند که انگار هرکدامشان تک‌خوان مهم‌ترین اجرای عمر خود هستند. حروف و کلمات را با تمام وجود ادا می‌کنند، صدایشان مستقیم از قلب‌هایشان می‌آید، نه از حنجره‌ها.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

یک سری‌ ایستاده‌ با سرود همراهی می‌کنند و عده‌ای دیگر سربه‌زیر روی سجاده نشسته‌اند و تکان خوردن ماسک‌های صورتی‌شان می‌گوید که آرامند اما ساکت نه.

بعد از چند نوبت تمرین سرود، دخترها با آواز «ایران ایران» کف می‌زنند و شعر می‌خوانند. ذوق و زندگی از نگاه‌هایشان چکه می‌کند. خبرنگاری که کنارم نشسته به آرنجم می‌کوبد: «این همه زیبایی را چطور می‌شود نوشت؟»

از حرف‌های وزیر تا دوچرخه صورتی

ساعت میانه حسینیه، ۵:۲۵ دقیقه عصر را نشان می‌دهد. جمع مسئولان هم از راه می‎رسند، حجت‌الاسلام قمی رئیس سازمان تبلیغات، نوری وزیر آموزش و پرورش و مدیران دیگر.

وزیر آموزش و پرورش پشت بلندگو می‌رود و چند کلامی با بچه‌ها حرف‌ می‌زند.

وزیر خبر ندارد وقت حرف‌هایش دخترهای صفوف آخر بر سر مطالبه دوچرخه و اسکیت صورتی یا چفیه و انگشتر از «آقا» با یکدیگر چانه می‌زنند و لابلای چانه‌ زدن‌هایشان یک نفر یادش می‌آید: «بچه‌ها! وضو! من وضو نگرفتم!»

گروه هشت نفره‌ای از دختران نوجوان مقابل جایگاه، رو به جمعیت نمازگزار می‌نشینند و قرآن همخوانی می‌کنند. دو دختر دیگر با چادرهای سفید و گل‌های ریز سبزرنگ کنار دیوار حسینیه نشسته‌اند. فکر کردم دکلمه‌خوان باشند. از مربی‌شان که پرسیدم، گفت: «فرزندان شهدای مدافع حرم هستند؛ شهید رستگاری و لطفی نیاسر»

یک نفر از تشریفات برنامه آمد و صدایشان کرد: «دخترها! برویم پیش آقا…» چند دقیقه بعد دخترها هم‌قدم رهبر، در حالی که عکس پدر در دست داشتند وارد حسینیه شدند.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

به نظر می‌رسید زیر سایه صدای مهیب دست و جیغ و سوت و هورای دخترهای دهه نودی که از شوق دیدن آقا سر از پا نمی‌شناختند، مظلومیت دختران شهدا در نزدیکای رسیدن روز پدر از چشم دوربین‌ها و رسانه‌ها پنهان ماند.

چیزی نمانده بود بر جاذبه غلبه کنند

با ورود آقا، صفوف نماز به هم می‌ریزد. دخترها برای دیدن رهبر، دل از سجاده‌های سفید و صورتی کنده‌اند و جلو آمده‌اند. این نسخه‌ مشابه بقیه دیدارهای رهبری است که با ورود ایشان، جمعیت بی‌توجه به تذکرات مداوم مسئولان، به سمت جایگاه موج می‌زند.

آقا از لحظه ورود لبخند ملموسی دارند؛ انگار از نوع استقبال دهه نودی‌ها، ایشان هم به وجد آمده باشند. مقابل دخترها می‌ایستند و دست سلام بالا می‌آورند و بلافاصله بر سر سجاده می‌نشینند.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

مربی‌ها و تشریفاتی‌ها، دخترها را به صفوف نماز بازمی‌گردانند. مجری از آقا می‌خواهد برای همه دعای پدرانه کنند به ویژه برای فرزندان شهدا و دهه نودی‌هایی که سربازان آینده هستند: «آقا جان، بچه‌ها چند ساعت است مشتاقانه منتظر شما هستند. اگر اجازه بدهید سرودی که تمرین کرده‌اند را برایتان بخوانند» آقا به تایید سری تکان می‌دهند.

بالاخره بعد از چند بار تمرین، بچه‌ها برای اجرای اصلی آماده‌ شدند. مربی‌ها تذکر دادند که دخترها بنشینند و سرودشان را بخوانند اما چیزی نمانده از شدت انرژی‌ بر جاذبه غلبه کنند؛ نشستن پیش‌کش‌شان باشد.

ایستاده و با صلابت پشت سر آقا سرود را می‌خوانند. گویی هرکدام مقابل روی رهبر ایستاده و بار این اجرا را به تنهایی به دوش می‌کشد.

عشق، صلابت، نمک

دو دختر آمدند: «خاله! می‌شود شما که خودکار داری کف دستم بنویسی جانم فدای رهبر؟ می‌خواهم دستم را بالا بگیرم شاید آقا ببینند…»

اذان می‌گویند. با همان «الله اکبر» اول، تمام جمعیت می‌ایستد. دخترها برای قیام تا «قد قامت الصلاه» منتظر نمی‌مانند.

دخترک ریزه‌ای کلافه این پا و آن پا می‌کند. آقا را نمی‌بیند. دوستش که جثه چندان قوی‌تری ندارد می‌خواهد او را بلند کند تا شاید بتواند رهبر را ببیند. هر دو را به نوبت بغل می‎‌کنم تا آقا را ببینند. وقتی نفر دوم را زمین می‌گذارم انگشت‌ دست‌ها را در هم قلاب می‌کنند و پیشانی‌ها را به هم می‌چسبانند و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرند.

دخترها موقع نماز خواندن هم به یکدیگر کمک می‌کردند! مثلا دخترکی مدام سر نماز با آرنج به دوستش می‌کوبید که «برو قنوت! رکوع! بیا سجده!» حواسش بود رفیق حواس‌پرتش از نماز جا نماند.

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

نماز اول که تمام شد، دخترها به رسم بزرگترها به یکدیگر دستِ «قبول باشد» دراز کردند؛ اما نه فقط به نفر سمت راست و چپ. به حداقل سه نفر از راست، سه نفر از چپ؛ دو نفر از دو ردیف جلوتر و دو نفر از دو ردیف عقب‌تر. حداقل!

باز هم همهمه به راه افتاد و آرایش صف‌ها به هم ریخت. آقا که روی صندلی سخنرانی نشستند بچه‌ها باز کف و دست و جیغ زدند: «این همه لشکر آمده! به عشق رهبر آمده!» خنده رهبر از هرجای حسینیه قابل رویت بود. دخترها قوی، معصوم، باصلابت، نمکین و البته سراسر عشق بودند. دختری دکلمه خواند: «ای رهبر؛ ای پدر خستگی‌ناپذیرم سلام! بابای مهربانم روزت مبارک…»

اینجا عشق بیداد می‌کند

برای آنکه حق مطلب ادا شود، یک بار دیگر سرود را می‌خوانند و با گفتن هر عبارت آن را با زبان اشاره نیز ادا می‌کنند. سرود که تمام می‌شود باز دست و سوت و جیغ و هورا حسینیه را پر می‌کند. آخرین بار این همه صدای دست و جیغ کی در حسینیه امام پیچیده است؟

ذوق پدرانه از نگاه رهبر سرریز می‌شود و در کلام بعد از سرود پنهان نمی‌ماند: «بچه‌های عزیزم گوش کنید! سرودتان خیلی عالی بود. هم شعرش خوب بود هم آهنگش خوب بود؛ هم شما خوب اجرا کردید…»

آقا بچه‌ها را با زبان و عباراتی مفهوم برای سن و سالشان نصیحت می‌کنند. دخترها گوش می‌دهند. لابلای صف‌ها لبخند برقرار است. نفر اول یکی از صف‌ها با اخم و بغض آقا را نگاه می‌کند. با یک «پیس‌پیس» توجهش را جلب می‌کنم، چشمک می‌زنم که چی شده؟! سمتم می‌آید؛ اسمش روی کارتی که بر گردن دارد نوشته شده است: «زینب بزرگیان» صورت زیبایش به اندازه چادرش گل انداخته است اما انگار عصبانی است: «دلم‌ می‌خواهد بروم پیش آقا…»

علت را که می‌پرسم اشکی روی صورت قاب شده در چادر رنگی‌اش می‌غلتد: «هیچی! کاری ندارم! فقط می‌خواهم دستشان را ببوسم…» این را می‌گوید و سر روی شانه‌ام می‌گذارد و گریه می‌کند. اگر دوربین همراهم بود، می‌گفتم حتما در عالم کودکی، خیال دیده شدن در تصویر و لنز را دارد.

اطراف را نگاه کردم. هیچ کس حواسش به ما نیست. اشک صورت زینب را پر کرده است: «آخر خاله! من آقا را خیلی دوست دارم…»

نماز دوم شروع می‌شود. زینب متین بر سجاده‌اش برمی‌گردد و قامت می‌بندد. عقب‌تر می‌ایستم تا در زاویه دیدش نباشم. صدای قرائت حمد و سوره آقا که می‌پیچد لب‌های زینب سر نماز شروع به لرزیدن می‌کند. اینجا عشق بیداد می‌کند.

می‌خواستم روز پدر را تبریک بگویم؛ نشد

نماز دوم هم تمام شد. به گمانم آقا دو رکعت نافله نشسته می‌خوانند. دخترها سلام آخر را گفته و نگفته، سر را به دو طرف تکان دادند و از سجاده به نیت دیداری نزدیک‌تر با رهبر بلند شدند: «این همه لشکر آمده! به عشق رهبر آمده…»

مثل براده‌های آهن اطراف آهن‌ربا را می‌گیرند. آقا هنوز نشسته است. مسئولان امنیتی سعی بر کنترل جمعیت دختر بچه‌ها را دارند، اما آقا آسوده‌خاطر نشسته و در حلقه چادرهای گل‌گلی دخترانش آرام است.

مربی‌ها از دیدن این صحنه اشک می‌ریزند. شاید آنها هم انتظار این همه محبت خالصانه و غیرقابل کنترل را نداشته‌اند. رهبر میان گل‌ها نشسته و با آنها گپ می‌زند. دخترکی آرام با نوک انگشت چند بار به بازوی چپ آقا می‌زند. انگار می‌خواهد مطمئن شود واقعی است! انگار می‌خواهد مطمئن شود این یک تصویر یا یک رویا نیست.

چند دقیقه‌ای بعد، آقا دست خداحافظی تکان می‌دهند و می‌روند. دو سه تا از دخترهایی که نزدیک رهبر نشسته بودند گفتگویشان را با دوستانشان مرور می‌کردند: «به من گفتند ممنون که اومدی»

«به من هم گفتند ممنون از لطفت عزیزم»

«به من گفتند برای شما دعا می‌کنم…»

دقایقی پدر و دختری در بیت/ فرشته‌ها با خودشان رنگ آورده بودند!

دخترکی با کمی فاصله، بغض‌آلود حرف‌هایشان را گوش می‌کند. سراغش که می‌روم بغضش بدون معطلی می‌ترکد: «شلوغ بود، نتوانستم جلو بروم. من بابا ندارم؛ فقط می‌خواستم به آقا بگویم روزت مبارک بابا… نشد»

وقت خروج به هرکدام از دخترها یک عروسک، یک گل سر صورتی، یک قواره چادر، یک چفیه و چند کارت پستال رنگین از نصایح پدرانه دادند تا از این دیدار شیرین به یادگار داشته باشند.

شوق، عشق، زیبایی و معصومیت در این دیدار غلیان می‌کرد. از میان همه اینها اما رنگ صورتی و نجوای پدر و دختری حسابی به بیت رهبری می‌آمد.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا